این روزگار قلب من رو چاک داد
خوردم زمین و روبروم وایستاد
و گفت که دستام رو بگیر و
تا دستام رو بردم سمتش خندید و فاک داد
همه به ظاهر گرم ولی نظاره گر
نگاه شادشون به دردم اضافه کرد
اون ها که داشتن تو عقده می مردن
اون ها که سر سفره ما لقمه می خوردن
تا این رو فهمیدن که ما زمین خوردیم
تماشا می کردن و تخمه می خوردن
منم جواب دادم با یه آه بلند
اون ها نشستن و منم تو راه قلّم
اون هایی که من رو به حال خودم